سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عکس پروفایل اینستاگرام

نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم.احساس تشنگی عجیبی میکردم. عکس پروفایل اینستاگرام گلوم خشک شده بود و حتی بزاق دهانم هم کمکی نمیکرد.با کلافگی از جام بلند شدم و به ساعت بالای تختم نگاه کردم.ساعت دو نیمه شب بود. دانلود عکس از اینستاگرام تازه یادم افتاد که من حتی شام هم نخوردم.چرا بیدارم نکرده بودند؟انقدر براشون بی اهمیت بودم؟دوباره احساس نفرت عجیبی به مامانم داشتم.دلیلش هرچی که بود دست خودم نبود و اصلا ناراحت نمیشدم که همچین حسی دارم.موهامو با گیره ی سر جمع کردم و چراغ خواب رو روشن کردم.چند ثانیه ای بی حرکت نشستم و به چراغ خواب خیره شدم.نفس عمیقی کشیدم و به عکس سمت در اتاقم رفتم.وقتی از جلوی آینه میز توالتم رد شدم برای یک لحظه حس کردم که صورتم سفید تر شده.دوباره برگشتم و به خودم توی آینه نگاه کردم.نور کم چراغ خواب باعث شده بود فضای اتاقم تا حدودی ترسناک بشه.انگار که خیالاتی شده بودم.صورتم سفید نشده بود.حتما به خاطر این بود که تازه از خواب بیدار شدم و چشمام هنوز عادت نداشت.
آروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفتم که دوباره صدای پچ پچ رو از  سایت عکس اتاق مامان و بابا شنیدم.پاورچین پاورچین به سمت اتاقشون رفتم و پشت در ایستادم.خودم هم میخواستم ببینم چه موضوعیه که این دو نفر انقدر مرموز شدند.گوشامو تیز کردم و گوش دادم.هرچند سخت میتونستم بفهمم چی میگن اما بالاخره متوجه حرف هاشون شدم.
مامان_دیگه طاقت ندارم نگاش کنم.از چشماش نفرت میباره.نمیدونی چجوری با نفرت بهم نگاه میکرد.حامد بهم عکس با کیفیت نخند اما چشماش سیاه شده بود.سیاه سیاه.در صورتی که چشمای پگاه مشکی نیست.من کم کم دارم میترسم.
بابا_شوخیت گرفته؟به خودت شک داری؟
مامان_میترسم حامد.میترسم.بذار برم یه چند روزی.میخوام از اینجا دور باشم.
بابا_دلیل؟!
مامان_دلیلش همین ترسی که دارم.
بابا_تو پاک زده به سرت.
مامان_نزده به سرم.دارم چیزایی رو که میبینم میگم.اون یجوری شده.با من مثل سابق کل کل نمیکنه.
بابا_منکه هیچ چیزی ندیدم ازش.به نظرم خیلی مهربون تر شده.
مامان_منکه هرچی میگم تو ازش دفاع میکنی.بهتره ساکت بشم.
دیگه حرفی نزدند.همونطور متفکر پشت در اتاقشون ایستاده بودم و فکر میکردم.همه دانلود عکس hd چیز تغییر کرده بود.نه من اون دختر سابق بودم و نه والدینم.نمیفهمیدم که داره چه اتفاقی میفته.هیچی از حرفاشون سر در نمیاوردم.کاملا گیج بودم.بی صدا از اتاقشون فاصله گرفتم و به طبقه ی پایین رفتم.اتفاقات دور و برم مثل تکه های پازل بودند که باید کنار هم میذاشتمشون.اما نمیدونستم چجوری.هیچ راهنمایی وجود نداشت.خوب میدونستم که همه چیز از اون خواب لعنتی شروع شده بود.سوال من درباره خونه مامان رو ترسونده بود و چشمام...چشمایی که حتی مهران هم میگفت سیاه شده اما من هیچ تغییری توی چشمام ندیده بودم.باید میفهمیدم که چه اتفاقی داره میفته؟!
***
طبق معمول آخر کلاس نشسته بودم و منتظر پری بودم که بیاد.بچه ها کم کم از راه میرسیدند اما هنوز از پری خبری نبود.هرچی هم زنگ میزدم جواب نمیداد.حتما دوباره خواب مونده بود.ناراحت از اینکه باز باید تنها باشم و یه روز کامل رو بدون پری سر کنم سرمو به دیوار پشتم تکیه دادم و آهی کشیدم.توی دلم به پری چند تا فحش دادم و منتظر استاد شدم.روز فشرده ای داشتم.از صبح کلاس داشتم تا ساعت 6عصر.
صدای زنگ موبایلم باعث شد از اون حال و هوا بیام بیرون.حدس زدم که باید مهران عکس جدید باشه.خودش بود.با خوشحالی جوابشو دادم.
_سلام.صبح بخیر.
مهران_سلام صبح تو هم بخیر.خوبی؟!
_مرسی.تو چطوری؟!
مهران_منم خوبم.تازه بیدار شدم میخوام برم حموم.کلاسی؟!
_آره.
مهران_چرا صدات ناراحته؟
_دوستم نیست.منم تنهام.تا عصری.
مهران_کجاست دوستت؟
_طبق معمول خواب مونده.
مهران_اوه.پس اونم مثل تو خوشخوابه.
_مسخره ام نکن.
مهران_شوخی کردم.بالاخره تا عصر پیداش میشه.
_خدا کنه.
مهران_راستی دیشب هرچی زنگ زدم جواب ندادی.کجا بودی؟
_خواب بودم.نصفه شب بیدار شدم و تا الان دیگه نخوابیدم.سیستم خوابم ریخته به هم.
مهران_دیدی میگم خوشخوابی.
_دوباره مسخره ام کردی؟
مهران_سر به سرت میذارم.مسخره نمیکنم...تا چند کلاس داری؟
_تا 6.
مهران_بعدش چیکار داری؟
_هیچی.میرم خونه.
مهران_پس میام دنبالت.آدرس دانشگاه رو بده.
_جلوی دانشگاه؟
مهران_آره.
_زشته.یه جا دیگه میام اونجا سوارم کن.نمیخوام حرفم توی دهن بچه ها بیفته.
مهران_باشه.بگو کجا؟
بعد از دادن آدرس ازش خداحافظی کردم.شنیدن صداش در اول صبح انرژی زیادی بهم وارد کرد.عکس دختر حالا دیگه از نبود پری غمگین نبودم.از اینکه صبح بهم زنگ زده بود خوشحال شدم.پس براش اهمیت داشتم که زنگ زده بود.یکدفعه نفهمیدم چی شد.تصویری چند ثانیه ای توی ذهنم اومد.من و مهران کنار هم.درحالی که زیر یک درخت نشسته بودیم.اما مهران چهره اش ناراحت و گرفته بود.بوی چمن رو میتونستم حس کنم.یکدفعه همه ی تصویر از بین رفت و من خودمو توی کلاس دیدم.دستمو گرفتم به دسته ی صندلی و به بچه ها نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود.هنوزم میتونستم بوی چمن رو حس کنم.دوباره یه اتفاق دیگه.یه تصویر دیگه از من و مهران.نکنه این هم راست بود؟مهران چرا باید ناراحت باشه؟اصلا اونجایی که ما بودیم کجا بود؟توی پارک ؟یاد لحظه ای افتادم که دستمو روی چمن کشیدم.نگاهی به دستم کردم ومثل احمق ها دستمو بو کردم.واقعا داشتم دیوونه میشدم.اما دستم هیچ بویی نمیداد.حتما از بس به فکر مهران بودم باز خیالاتی شده بودم.حتما همین بود.

با اومدن استاد حواسم پرت شد.از جا بلند شدم که دیدم پویا هم پشت سر استاد وارد کلاس شد.نگاهی به کلاس کرد و تا من رو دید به طرفم اومد.دوباره سر جام نشستم که پویا یه صندلی برداشت و کنارم گذاشت و نشست.
پویا_سلام خوبی؟!
نگاهی به بچه های کلاس کردم که دیدم هیچکس حواسش نیست.دیگه مثل روزهای اول دانشگاه نبودیم که وقتی کنار پسر مینشستیم همه با تعجب نگاه کنند.همه چیز عادی شده بود.
_سلام.مرسی.
پویا_دوستت کو؟!
_نمیدونم.
پویا_تنهایی امروز ناراحتی؟!
_آره.
پویا اشاره ای به یاسر کرد و گفت:هنوز فعالیتشو شروع نکرده؟
اخم کردم و گفتم:بر فرض هم که شروع کرده باشه چیش به تو میرسه؟
پویا_هیچی.
معلوم بود از حرفم خوشش نیومده.به درک!برام اصلا مهم نبود.پویا همیشه سعی میکرد که یاسر رو مسخره کنه.به خاطر ظاهر جذاب و ثروتی که داشت بیشتر دخترها دور و برش بودند.با همه ی افراد دانشگاه دوست بود و کارهای زیادی برای گروه تاریخ و انجمن علمی میکرد.اما من زیاد از بودن کنارش خوشم نمیومد.حالت صورتش خیلی خشک بود.مثل اینکه هیچ احساسی توی قلبش وجود نداشت.اما با اینکه صورتش استخونی و به نظرم بی روح میومد عکس لو رفته برای اکثر دخترها جذاب بود.واقعا هم جذاب بود.شاید به خاطر نفرتی که ازش داشتم پویا رو زشت تصور میکردم.اما حقیقتا اینجور نبود.فوق العاده خوش پوش و شیک بود و همین صفاتش بود که باعث محبوبیتش توی دانشگاه شده بود.همیشه در مقابلش رفتاری خصمانه داشتم.دست خودم نبود.از سربه سر گذاشتن باهاش لذت میبردم.از پسری که دوست دخترهای رنگارنگ داشت متنفر بودم.پویا هم همینطور بود.هربار با یکی از دخترهای دانشگاه دوست میشد.
مشغول گوش دادن به استاد و نوشتن صحبت هاش بودم.بدون اینکه به دفتر نگاه کنم داشتم یادداشت برداری میکردم.همیشه عادتم بود.پری هم همیشه مسخره ام میکرد.با اینکه به صفحه دفتر نگاه نمیکردم اما درست مینوشتم.پویا که حرکات من رو زیر نظر داشت گفت:یه خط رفتی پایین تر.
به دفتر نگاه کردم.اما درست نوشته بودم.
_خوشت میاد اذیتم کنی؟!اصلا چرا نشستی اینجا؟!
استاد به من و پویا نگاه کرد و بعد از مکثی چند دقیقه ای به صحبتش ادامه داد.یعنی صحبت نکنیم.نمیخواستم سر کلاس انگشت نما بشم.
پویا_دوست داری که همیشه با من کل بندازی؟!
جوابشو ندادم.
پویا_با تو ام.
دوباره سکوت کردم.حرصش گرفته بود.از ته دل خوشحال بودم که عصبیش کردم.یکدفعه درد زیادی رو در پنجه ی پام حس کردم.نگاهی به کفشم انداختم که دیدم پویا پاشو روی پام گذاشته.کفش سفیدم که تازه خریده بودمش کثیف شد.من همیشه به کفش هام حساسیت سایت عمس اینستاگرام داشتم.عاشق کفش خریدن بودم و بعضی از کفش ها رو بیشتر از بقیه دوست داشتم و بیشتر ازشون مواظبت میکردم.کفشی هم که به پام بود همینطور بود.
نمیخواستم جوابشو بدم.حتی بهش نگاه هم نکردم.فقط خیلی آروم از جام بلند شدم و با سر از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.
چند دقیقه توی راهرو ایستادم و فکر کردم.میخواستم یه جوری حالشو بگیرم که دفعه ی دیگه از این کارا نکنه.اصلا دوست نداشتم با من شوخی کنه.دستمو توی جیب مانتوم کردم.خوشبختانه پول همراهم بود.از فکری که توی ذهنم بود خیلی لذت میبردم.لبخند زدم و از دانشگاه خارج شدم.
بعد از ده دقیقه وارد کلاس شدم و سر جام نشستم.پویا هنوز نشسته بود.وقتی دید که برگشتم لبخند زد.از سری لبخندهایی بود که برای شیفته کردن دخترها استفاده میکرد.من و پری لبخندهای پویا رو دسته بندی کرده بودیم.چون فقط میتونستیم با همین لبخند ها احساسشو بفهمیم.بی اعتنا به لبخندش سر جام نشستم و مشغول جزوه برداری شدم.خوشبختانه اون ساعت بدون هیچ اتفاقی گذشت.نه پویا با من حرف زد و نه من نگاهش کردم.هرچی بیشتر به نقشه ام فکر میکردم خوشحالتر میشدم.باید قیافه اش دیدنی باشه.
بعد از تموم شدن کلاس استراحتی کردم و منتظر کلاس بعدی شدم.
همونطور که آخر کلاس نشسته بودم پری بهم زنگ زد.
پری_سلام خوبی؟!
_سلام.دختر تو کجایی؟چرا صبح نیومدی؟!
پری_خواب موندم.واسه عصر میام.
_باشه.برو ادامه ی خوابتو تکمیل کن.
پری_پس خداحافظ.
_خدا سعدی.
پری_لوس.
_خداحافظ.
دوباره پویا کنارم نشست.اما هیچ حرفی با هم نزدیم.بالاخره استاد اومد.هنوز چند دقیقه از شروع کلاس نگذشته بود که در کلاس رو زدن.سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم.سرمو انداختم پایین و مشغول نوشتن جملاتی شدم که استاد روی تخته نوشته بود.
استاد در کلاس رو باز کرد و بعد از چند دقیقه حرف زدن با کسی که پشت در بود دستشو عکس زیبا دراز کرد و یک شاخه گل رز رو گرفت.لبخندی روی لبای استاد نشست و در رو بست.حالا همه ی بچه های کلاس متوجه گل شده بودند و کنجکاو بودند که جریانش چیه.استاد همونطور که سر پا ایستاده بود به پویا نگاه کرد و گفت:پویا بیا.
به پویا نگاه کردم که از تعجب چشم هاش گرد شده بود.خوشبختانه نگاهی هم به من نکرد.پوزخندی زدم و منتظر عکس العمل پویا شدم.
از جاش بلند شد و به سمت استاد رفت.استاد شاخه گل رو بهش داد و گفت:اینو برای تو آوردن.ازم خواست که از طرفش بگم چقدر دوستت داره و برای دیدنت لحظه شماری میکنه.
تا این حرف رو استاد زد همه ی کلاس زدند زیر خنده.به جز پویا که مات و مبهوت به استاد نگاه میکرد.استاد هم میخندید و چیزی نمیگفت.واقعا استاد خوبی داشتیم.همیشه با بچه ها مهربون بود و به حرفاشون گوش میداد.
استاد غلامی همونطور که به سمت صندلیش میرفت گفت:امان از دست شما جوونا.
بچه های کلاس میخندیدند و به پویا متلک میگفتند.اما خودش برای چند لحظه فقط ایستاده بود و به سایت عکس گل نگاه میکرد.بالاخره بدون گفتن هیچ حرفی از کلاس بیرون رفت.پسرها هنوز راجع به پویا حرف میزدند و میخندیدند و بعضی از دخترها هم حسرت میخوردند و باقی داشتند پویا رو مسخره میکردند.میدونستم که این جریان مثل بمب توی دانشگاه صدا میده و باز هم مطمئن بودم که پویا عصبانی شده.چون از اینجور کارها نفرت داشت.از دخترها شنیده بودم که از ابراز علاقه با کادو و گل متنفره.برای همین بود که اون نقشه رو کشیدم.با به یادآوردن کاری که کردم دوباره لبخند زدم.به گلفروشی که چندین خیابون با دانشگاه فاصله داشت رفتم و سفارش یک شاخه گل دادم.به فروشنده گفتم که راس ساعت ده و ربع گل رو به دانشگاه بیاره و پول خوبی هم دادم که کارم رو دقیق انجام بده و خیلی سریع برگشتم دانشگاه.هیچکس به من شک نمیکرد اما میدونستم که پویا میفهمه که کار منه.با این حال خوشحال بودم که آبروشو بردم.